محمد سررشته

رابطه فرد گرايي و صنايع دستي چيست؟

ان الله جميل و يحب ا لجمال

ما وقتي به مطالعه تاريخ و هنر مي پردازيم نمونه هاي بسياري را مي بينيم كه اثر ، خود واقعي هنرمند است و خود هنرمند باز تاب اثر.آثار وينسنت ونگوگ،جكسون پولاك،بتهوون ،پيت موندريان،پيكاسو،شجريان ،ميرزا غلامرضا اصفهاني و ……گواهي اين مدعاست.اما سوءال اينجاست كه جايگاه اصالت فردي(فرد گرايي) در صنايع دستي چگونه است و هنرمند صنايع دستي از اين موهبت به چه ميزان برخوردار است؟
متأسفانه بايد اظهار كردكه هنرمند معاصر صنايع دستي فاصله بسيار زيادي با اصل فردگرايي و اصالت دارد.چرا که فاصله گرفتن از اصل و منشأ هر چیزی باعث ضعیف شدن آن فعلیت می شود و حال این فاصله هنرمند باعث افول در صنایع دستی شده است. و حتي مي توان گفت كه فرصت اين را ندارد كه فكر كند و شاید هنرمند فرصت تفکر را زمانی از دست داد که از دل جامعه روستایی و ابتدایی خویش بیرون کشیده شد و جامعه شهری را تجربه کرد و اسیر دست قدرت سرمایه داری شد و آنگاه در دل این جامعه شهری با نیاز پیدا کردن به پول دریافت که برای ادامه حیات چاره ای ندارد مگر اینکه طرحها و نقشهای سفارش دهندگان را اجرا کند نه تأملات درونی خویش را.
به نظر می رسد فردی که با خودش در تفاهم است مغلوب و تسلیم خواسته های سفاش دهندگانی است که هر روز سلیقه شان با توجه به منافع شان متفاوت می شود و این تفاهم این فرد به این معنی است که با این موضوع که تسلیم فکر سفارش دهندگان و با این قضیه که دیگر ابزار دست دیگران است به تفاهم رسیده است.
و آنگاه نتيجه اين چالش اين است كه جلوه واقعي هنرمند بر پهنه بوم ،در نتهاي موسيقي ،در جريان سيال كلمات يك داستان در زيبايي يك آواز اصيل،يا بازي بلافاصله يك بازيگر تئاتر آشكار مي شود.

هنرمند اين مرز و بوم فراموش كرده است كه اجداد او خالق آثار نابي بوده اند كه هر كدام از آن آثار زبان خويش را دارند و به راحتي قابل تشخيصند كه در چه مكتبي رشد كرده اند و متعلق به چه دوره اي و چه خانواده اي هستند، چرا که در قدیم سبک و فرد قابل تشخیص نبودند ولی الان سفارش دهنده است که مشخص می کند که فرم و سبک در چه قالبی ارائه شوند.دوره و خانواده و یا سبکی که حاصل ونتیجه تفکر شخصی و شهود چندین نسل از یک خانواده است که اکنون به یک سبک وسیاق قابل تشخیص بدل شده است. هنرمند قدیم در ارتباط مستقیم با طبیعت بود و اگر اندوخته قبلی در فرم یا در سبک به بعدی انتقال داده می شد اجبار زیبایی شناختی محسوب نمی شد وتنها شهود نسل جدید و درکش از پیرامون خود به هنر افزوده می شد. شاید واژه سبک قدرت بیان مفهوم بالا را نداشته باشد اما این را هم نمی توان از نظر دور داشت که در گذشته فردیت وسبک از هم قابل تفکیک نبوده اند.سفال سيلك،شيشه جرجان،سفال نيشابور،مفرغهاي لرستان. همگي اين آثار شناسنامه شخصي و ملي خود رادارند كه امروزه بر جاي جاي موزه هاي معتبر دنيا رخ مينمايند.اما اكنون چه مي توان گفت؟آيا وضعيت صنايع دستي معاصر هم اينگونه است و نسلهاي بعد از ما تفكرشان در مورد اجدادشان اينگونه خواهد بود؟ميتوان گفت در حال حاضر به تعداد انگشتان دو دست هنرمندان صنايع دستي وجود ندارند كه بتوانند فرم آثارشان را خود انتخاب كنند چراکه قدرت همیشه (لا اقل اکثر اوقات) روند نیازها را مشخص میکند.
نیازها حد اقل به دو دسته کاذب و واقعی تقسیم می شوند.نیاز کاذب نیازی است که صنعت فرهنگ سازی به واسطه سودش آنرا می سازد(مثل لوازم فانتزی ی که نبودش خللی در زندگی واقعی آدم ها به وجود نمی آورد)،اما نیاز واقعی و حیاتی نیاز مالی هنرمند محسوب می شود و اگر استقلال مالی نداشته باشد این قدرت است که مسیر تولیدات هنری وی را مشخص می کند.بردگی پنهان هنرمند نسبت به قدرت او را مرحله به مرحله با پیشرفت زمان از خود دور می کند و عواطف یا ارزش های ساختگی نماینده قدرت در خانه های مردمی است که خود را با آن مطابقت می دهند.اطاعت از فرهنگ یاد شده در سطح و وابستگی به قدرت در لایه های زیرتر هنرمند را از خلاقیت باز می دارد. این یعنی مرگ هنرمند و زندگی قدرت.قدرت تولید کننده یا سرمایه دار.
و ببيند كه چرا اين موهبت "خود " بودن را از اوگرفته اند. چيزي كه مسلم ومبرهن و روشن است اين است كه فرد گرايي ( اصالت فرد ) يكي از مهمترين عوامل براي بروز آراء و اعتقاد هنرمند است.خود واقعي زماني معني پيدا مي كند كه هنرمند در درون خويش به چالش بپردازد وجدل دغدغه اصلي ذهن او شود. هنرمند صنايع دستي معاصر در انتخاب فرم هيچ گونه آزادي عمل ندارد ،تنها زماني مي تواند به اين انتخاب دست بزند كه بخواهد اثري كاملاً شخصي ارايه دهد و قصد ارايه نمايشگاهي و ملي آن را نداشته باشد زیرا سلیقه بازار و ارزش اثر هنری را دیگران (سرمایه دار، صنعت فرهنگ سازی،…)مشخص می کنند نه هنرمند، و هنرمند تنها بازیچه دست این صنعت است.به گفته اسكار وايلد: مردم در هنر آن ‌چيزهايي را مي پسندند كه پيشتر هم وجود داشته است.و اصولاً مردم از اينكه بخواهند وقتشان را به درك آثار جديد اختصاص دهند بيزارند . بنابر اين به ناچار با آثاري ارتباط بر قرار مي كنند كه در گذشته آنها را ديده اند و شايد آنها را فهميده اند شايد هم نه.
اين قضيه مربوط به فرم است به بحث محتوا كه ميرسيم وضع از اين هم بدتر ميشود.محتوا كه ديگر در صنايع دستي مرده است ، محتوایی که ارزش آن در جایگاهی بالاتر از فرم در طول هزاره های تاریخی در قالب اسطوره،فرهنگ، نماد ونشانه بر روی فرم قرار گرفته اند.که حتی در دوره هایی ارزش محتوا بیشتر از فرم، کارکرد داشته است و شاید بتوان به عنوان نمونه گفت که نقش گیلگمش بر روی این نوع سفال مبین غالب بودن محتوا بر فرم است.وآنقدر هنرمندان به رأي و سفارش بازار و مردم كار كرده اند كه ديگر نمي توانند ياد آوري كنند كه حد اقل موضوع را مي توانند خود انتخاب كنند.هنرمندان صنايع دستي مانند ماشيني شده اند كه اجباراً فرم و محتواي مردم را پذيرفته اند و ديگر مهم نيست چه چيزي توليد ميشود و اصولاً توليدات اين ماشينهاي انسان نما داراي ابعاد زيبايي شناسي نیست.هنرمندان دوره های متقدم تر اگر چه تولید زیادی داشته اند و محصولاتشان از مرزهای بومی و قبیله ای هم فراتر می رفت اما این تولید زیاد به همراه یک واژه قدرتمند به نام «عشق» صورت می گرفت اما امروزه این تولید هزاران برابر شده است منهای کلمه «عشق» و به علاوه کلمه «قدرت».
به عنوان مثال ميتوان به روند توليد خاتم در ايران اشاره كرد كه ديگر مرزش با كار صنعتي مشخص نيست. مثلاً صد جعبه خاتم را كه صد نفر ساخته اند نميتوان با نشانه هاي بارز زيبا شناختي از هم تفكيك كرد و امضا ء و هويت فردي آنها را شناخت.مثلاً در گذشته هرکدام از هنرمندان خاتم ساز یا تولیدشان منحصر به فرم مخصوصی از آثار خاتم بود یا به درجه ای از مهارت و امضای شخصی رسیده بودند که قابل تشخیص بودکه این خاتم به فلان هنرمند یا فلان شهر متعلق است. مثلاً خاتم شیراز کاملاً مشخص بود و خاتم اصفهان هم کاملاً واضح ، اما امروزه همه با هم ادغام شده اند. اين بدين معناست كه سالهاست ما شاهد تكرار مكررات هستيم و بس.سالهاست كه در كنار هم قرار گرفتن منشورهاي چوب و فلز و استخوان حاصلش شده است قاب عكس،جا دستمال كاغذي،گوشي تلفن،ميز و كنسول،و مبلمان و يا جسورانه ترين كار شده است يك اتاق خاتم كه آن هم به بي ارزش نشان دادن وقت وعمر چندين انسان پايان پذيرفته است. هنوز هنرمند خاتم كاري پيدا نشده و جسارت آن را نداشته است كه نمايشگاهي متفاوت برگزار كند كه در عين حال كه خاتم باشد اما محتواي متفاوتي داشته باشد.مثلاً چرا تا به حال يك سطح يك متري انبوه از نقوش خاتم به عنوان يك تابلو خاتم ارائه نشده است.و اصولاً هميشه خاتم ،منبت،معرق، به صورت ناب به عنوان هنر مطرح نشده است. و مسلماً می تواند علاوه بر اینکه هنر کاربردی باشد بعنوان هنر ناب هم مطرح شود. چرا نقاشی در جائی به عنوان هنری کاربردی به کار برده می شود و در جایی دیگر به عنوان هنر ناب؟چرا در نقاشی، نقش و رنگ و طرح تا جایی پیش می رود که فرمالیسم و آبستره را شکل می دهد و شما تنها انبوهی از رنگ را می بینید و به عنوان هنر ناب از آن یاد می کنید؟ حال خاتم نمی تواند اینگونه مطرح شود؟ خاتمی که هر کدام از رنگ های چوب و فلز و استخوانش برای تبدیل به هنر ناب بسیار تواناست و می تواند هیچ شیئی نباشد و فقط خاتم باشد. خاتم هميشه به عنوان وسيله اي بوده است براي زيبا جلوه كردن اشياء ديگر .در صورتي كه اشل كوچكي از خاتم كه گل يا شمش يا ستاره نام دارد ماهيت اصيل هنري دارد چرا که هر یک از فرم های ستاره و چندپر در خاتم موتیفی برای بسط و گسترش انواع مختلف فرم محسوب می شوند. چرا تا به حال هنرمندان خاتم كار ما به اين قضيه فكر نكرده اند؟ به اين دليل است كه دچار استبداد از نوع سوم هستند.
اسكار وايلد ميگويد" سه جور مستبد هست. مستبدي كه بر جسم ظلم ميكند،مستبدي كه بر روح ظلم ميكند،مستبدي كه بر روح و جسم به يك سان ظلم ميكند.اولي را شهريار مي نامند،دومي را پاپ،سومي را مردم".آري مردم مسبب همه اين نشكفتن ها ،رشد نكردن ها و خود نشدن هاست.مردمی که اینک فقط جنبه مادی و سودآوری اثر برایشان اهمیت دارد نه خود اثر.این مردم همانا از قشری هستند که اینک در جایگاهی قرار گرفته اند که می گویند چه طرحی ، چه نقشه ای، چه مواد و مصالحی، چه رنگی را بکار ببر و به چه قیمتی بفروش !حتی قیمت هم دیگر د ر دست هنرمند نیست و آنها هستند که تعیین می کنند باید به چه قیمت بفروشی.آری مردمی که نام آنها را می گذاریم سرمایه دار. مردمي كه سود و داشتن ثروت و دارايي مهمترين دغدغه آنهاست مسبب اين مسئله مي شوند كه هنر مند صنايع دستي قدرت تفكر و تعقل و انديشيدن خود را از دست مي دهد و چشمه ابتكارش ذوق مي شود و ابزار دست سرمايه داري مي شود كه فقط مي خواهد در طول يك ماه هزار قاليچه يا هزار تلفن خاتم يا هزار بشقاب مينا توليد شود.در گذشته هنرمند برای هنر خویش کار می کرد و هنر جزو زندگی مردم بود. سفال زرین فامی که امروزه برای دیدنش باید به موزه برویم در گذشته جزو ظروفی بود که استفاده کاربردی داشت در عین حال که یک اثر هنری هم محسوب می شد. در گذشته کوچکترین اسباب و اثاثیه منزل اجدادمان با دقت و ذوق و هنر فراوان طرحی می شد، از قفل و کوبه و گل میخ و در منزل گرفته تا پیاله آبخوری و قدح و گلاب پاش و سفره غذاخوری. اما امروزه تمام هنرمندان قربانی جاه طلبی و ثروت اندوزی صنعت فرهنگ سازی و سرمایه داری شده اند. پس تا زماني كه سود اين مردم در كار است و هنرمند بازيچه دست آنها ست انتظار و توقعي بيهوده است كه ما بخواهيم شاهد آثار جديدي در حوزه صنايع دستي باشيم.
در بين تمام حرفه هايي كه وجود دارد هنر يكي از آنهاست كه رابطه بسيار تنگاتنگي با فرد گرايي دارد و در بین تمام عکس العملهای انسان نسبت به دنیای بیرون(طبیعت) هنر یکی از آنهاست که رابطه تنگاتنگ با فردگرایی دارد و اگر هنر جمعی هم وجود داشته باشد آگاهی جمعی هم و جود دارد ، یعنی یک صدا در یک جمع. و اين رابطه زماني به اوج مي رسد كه هنرمند بتواند بدون هيچ اكراهي تمام هستي خود را بر سر آن بگذارد. به قول اسكار وايلد: انسان زماني مي تواند مسيح وار زندگي كند كه بخش عالي وجود خويش را محقق سازد. بنابر اين در عالم هنر هنرمندي مي تواند به تحقق ابعاد وجودي خويش بپردازد كه سفارش دهنده اي وجود نداشته باشد كه بخواهد رأي خود را مستبدانه اعمال كند. و این هنرمند نیست که زیر بار سفارش دهنده برود چرا که استقلال مالی، استقلال سیاسی و بالاتر از همه استقلال فرهنگی ندارد. زماني مي تواند خودش را بشناسد كه ذهن خود را از تمام الگوهاي تكراري كه مردم كوچه و بازار تحميل كرده اند پاك كند.زماني مي تواند كمال ر در خود و اثرش بيابد كه ذوب در كمال هستي شده باشد.آنگاه است كه مي تواند نيروي خلاق خويش را بر مواد بي جاني بگذارد كه جان گرفتن از دست هنرمند آزاد بر ميآيد و بس. انسان دست بسته و دهان بسته مگر مي تواند پرواز كند؟پرواز از آن انسانهايي است كه دستهايشان باز باشد تا بتوانند آزادي را سر دهند و بال بگشايند.و اینجاست که شعر" آستانه" احمد شاملو مصداق پيدا مي كند آنجا كه مي گويد :
دستان بسته ام آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در بر كشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر كامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست بسته دهان بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه تنگ چشمي حصار شرارت ديديم و اكنون
آنك در كوتاه بي كوبه در برابر و
آنك اشارت دربان منتظر
……
اين نوع زندگي پذيرفتن آراء و عقايد و گونه هاي مطبوع زندگي مردم است و در نهايت بايد اثري ارائه دهد كه مردم مي خواهند. اينجاست كه هنر فرو مي ريزد و تا حد هنر عوام پايين دست مي شود.و حتي ما مي توانيم پايمان را از اين حد هم فراتر بگذاريم و بگوييم هنرمند مستعمره دست همنوع خودش مي شود و برده دست افكار متوسط و پايين دست اجتماع. دانستن حرفه در ذات خود می تواند ارزش محسوب نشود و بنابراین دانستن هنر یا هنرمند بودن او را از لحاظ ارزش بالا نمی برد(می تواند بالا نبرد) اجتماعي كه اقتصاد مهمترين دغدغه آنهاست. مگر مي شود هنرمند تمام فكرش را معطوف علائق و خواسته هاي مردم كند و آنگاه بتواند خودش را بروز دهد؟ محصول جديد ساخته ذهن بازار است و هنرمند نقش ابزار را بازي مي كند.حال پرسش اينجاست كه در جامعه اي كه هنر مند زندگي مي كند آيا مي شود به مردم بي اعتنا بود؟
بنا بر اين سفارش گرفتن و تعيين دستمزد و تعيين موضوع و محتوا براي هنرمند يك خطر بزرگ محسوب مي شود چرا كه در صورت عادت به گرفتن دستمزد و سفارشي كار كردن قدرت تعقل هنرمند را از بين مي برد و جالب اينجاست كه هنرمند صنايع دستي دقيقاً همين كاري را مي كند كه باعث زايل شدن عقل و انديشه هنري او مي شود و اين امر باعث مي شود تا حد يك كارگر كه مزدش را از زوربازو به دست مي آورد تنزيل درجه پيدا كندو فرو دست شود .اينجاست كه سقراط مي گويد:" كار كردن در ازاي در يافت دستمزد عقل را زايل و تباه مي كند".
هنرمندي كه در زمينه صنايع دستي كار مي كند بايد بداند كه به اندازه اي بايد براي اثرش ارزش و اعتبار ببخشد كه مردم برایش توانايي خط مشي را نداشته باشند.آنچنان كه مرحوم محمود دهنوي كرد.هنرمندي كه به پايه و اعتبار قلمزنان عصر ساساني اعتبار پيدا كرد و آثار نابي آفريد كه جز هنرمند مستقل از عهده ديگران خارج است.
يكي ديگر از تبعات سفارش گرفتن و يكنواخت كار كردن به وجود آمدن بي علاقگي و لذت نبردن از كار است.هنرمندي كه موظف است روزانه تعداد معيني كار را به طور تكراري توليد كند ديگر نمي تواند از كارش لذتي ببرد و اين لذت نبردن از كار باعث مي شود فرد در جايگاه خودش راكد بماند و افق پيشرفت و تعا لي اش به انتها برسد.
ديويد هيوم اعتقاد داردكه :عادت ممكن است ما را به اعتقاد رهنمون كن ،اما به معرفت و بخصوص به فهم روابط قانونمند رهنمون نخواهد كرد.
خوشبختانه هنوز در نقاط بسيار محدود از كشور هنرمندان بومي هستند كه فارغ از تمامي تكرارها ،سفارشها، وخط مشي هاي مردم هنوز به شيوه اي كار ميكنند كه اساطير و باورهاي آنان سرمشق آنها هستند نه بازاريان مستبد.پایبندی به سنت منافاتی با پایبندی به اساطیر ندارد چون در اینجا منظور از سنت گنجینه ای از مفاهیم و دستمایه های اساطیری و فرهنگی است که هنرمند آنرا از فیلتر ذهن و روح خود می گذراند و محصول نهایی می تواند، تأکید می کنم می تواند نه مستقیماً و نه الزاماً اسطوره باشد یاسنت. هنرمندان زن قشقايي با بافته هاي بي نظيرشان،هنرمندان زن سفالگر گمنام كلپورگان،و …..هنرمنداني كه هيچ يك از آثارشان مثل هم نيست و هر كدام دنيايي متفاوت از فرم و محتوا را ارائه مي دهند.هنرمنداني كه نقد هر اثرشان به مثابه دانستن تمامي باورها و اساطيرشان است.هر چند كه پاي دلالان و بازرگانان فرش و دستبافته تمام مرزها را در نورديده است اما هنوز هم ميتوان اميد داشت كه در دل ايلات و عشاير ايران آثاري به عظمت تاريخ ايران مشاهده كرد.
در نهايت باز اين مسئله اصالت فرد در صنايع دستي را متذكر مي شوم و تأكيد ميكنم كه جزء بلافصل يك هنرمند همان فردگرايي و اصالت فرد است اما اين پرسش مطرح مي شود كه آ يا با وجود مردم،قدرت،سرمایه دار،قدرت ،خط مشي بازار،اقتصاد،تكرار، عادت،سفارش،عدم خلاقيت و …… آيا جايي براي اصالت فرد وجود دارد يا نه؟

منابع:
1. سوسیالیسم و فرد گرایی،اسکار وایلد، ترجمه باوند بهپور، نشر چشمه،تهران: تابستان1386
2. دیالکتیک روشنگری،تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر،ترجمه مراد فرهاد پور و امید مهرگان ، نشر گام نو ، تهران: 1386

Unless otherwise stated, the content of this page is licensed under Creative Commons Attribution-ShareAlike 3.0 License